در زمانهای گذشته حاکمی تخته سنگی را را وسط جاده گذاشت و برای مشاهده ی
عکس العمل مردم شهرش خود را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان شهر
بی تفاوت از کنار آن می گذاشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری
است که نظم ندارد؟! حاکم این شهر عجب آدم بی عرضه ای است! و...اما هیچ کس
تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار
میوه و سبزیجات بود ، نزدیک تخته سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و به هر
زحمتی بود ،آن را از وسط جاده برداشت و کناری قرار داد.ناگهان جای تخته سنگ،
کیسه ای دید.کیسه را برداشت و باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا
کرد.حاکم شهر در آن یادداشت نوشته بود:
برداشتن هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
ارزش سختیهای زندگی رو باید دانست آنها آمده اند تا ما را نیرومند تر سازند(ارد بزرگ)