گشتالتدرمانی، روشی پدیدارشناختی است که تجربه انسان را منبع دادهها میداند ...
استفاده از مطالب و محتوا وبلاگ با حفظ حقوق مولف و درج آدرس وبلاگ بلامانع است.
تاریخچهروانشناسی گشتالت، در دهه دوم قرن بیستم به منزله اعتراضی نسبت به عنصرگرایی روانشناسی "وونت" در آلمان آغاز شد. کار ویلیام جیمز(William James)، یعنی مخالفت با عنصرنگری روانشناسی نیز صورت ابتدایی روانشناسی گشتالتی است.
گشتالت(Gestalt)، عبارت است از کلیتی پویا که از دو یا چند بخش تشکیل شده است. گشتالتدرمانی(Gestalt Therapy)، با کل فرد سر و کار دارد که چیزی بیش از جمع رفتارهایش است. گشتالتدرمانی، روشی پدیدارشناختی است که تجربه انسان را منبع دادهها میداند و بر تجربه درمانگر و مراجع از واقعیت تاکید دارد. گشتالتدرمانی، یک رویکرد وجودی است که بر مسئولیتپذیری افراد در قبال خودشان و نقش آنان در تجربههای کنونی خودشان تاکید دارد. در گشتالتدرمانی، معضلات مربوط به گذشته و آینده در قالب زمان حال بررسی میشوند. هدف کلی گشتالتدرمانی، خودآگاهی از دیگران و محیط است که موجب کمال و یکپارچگی انسان میشود.
شواهد تحقیق نشان میدهند که گشتالتدرمانی توسط یک درمانگر بالیاقت و موثر، میتواند تغییرات مفید و مهمی را ایجاد نماید و در مقابل، درمانگران ناآگاه اثرات مخرب و غمانگیزی را به وجود میآورند.
در نهضت گشتالت و در میان کسانی که سخت تحت تاثیر مفاهیم گشتالت قرار گرفتهاند به گروههایی بر میخوریم.
کهلر، کافکا و ورتایمر که بنیانگذار رسمی مکتب گشتالت شناخته میشوند. و لوین(Lewin) از جمله اندیشمندانی بودهاست که با طرح "نظریه میدانی" به توسعه مکتب گشتالت کمک زیادی نموده است.
در سال 1921، ورتایمر، کافکا، و کهلر با همکاری گلدشتاین(Goldstein) و گروهل(Gruhle ) مجله پژهش روانشناختی را پایهگذاری کردند، که ارگان رسمی مکتب فکری گشتالت شدند.
درک روانشناسی گشتالت عبارت است از درک مفاهیم مرکزی آن، که در میان مفاهیم اصلی، گشتالت و میدان(field) را میتوان نام برد. کلمه آلمانی گشتالت در انگلیسی به قالب، هیئت و ساختار، شکل یا الگو ترجمه شده است. مکتب گشتالت اولین حرکت روانشناختی آلمان، بر مبنای روش آزمایش بود. استدلال اصلی آنها این بود که حقایق روانشناختی «از ذرات ایستای نامربوط تشکیل نمیشود» و لذا مطالعه آنها نیازمند شیوه کلگراست. آنها عقیده داشتند که ادراک، ترکیب نامتشکلی از عناصر نیست که بطور متوالی بصورت مفاهیمی معنیدار در ذهن با هم پیوستگی داشته باشند، بلکه ادراک را کلیتی منسجم و متشکل از یک هیئت(configuration) یا یک گشتالت میدانستند.[1]
آنها اعتقاد داشتند که یادگیری بصورت ناگهانی و از طریق کسب بینش صورت میگیرد. "کهلر" اعتقاد داشت که در حل مساله، میمونها به آزمایش و خطا نپرداختند بلکه به کسب «بینش» رسیدند. نظریه گشتالت یکی از معدود نظریههایی است که در زمان طرح دیدگاههای تجربهگرایی، با رویکرد خردگرایانه مطرح گردید.
گشتالت گرایان، کار خود را با مفاهیم نسبتا انتزاعی در خصوص طبیعت ادراک و تفکر و ساخت تجربه روانی آغاز کردند. آن گاه به تفسیر مشاهدات روزمره در چارچوپ این مفاهیم نو پرداخته و نمود نیروهای سازمان دهنده مفروض در نظریهشان را به وضوح در آزمایشهای خود به اثبات رساندند. ادراک و نیز فرایندهای مسالهگشایی بیش از هر چیز دیگر مورد توجه روانشناسان گشتالت بود، و یادگیری یک امر ثانوی و فرعی و کم اهمیت تلقی میشد.
این مکتب، نقش زمینه(background) و سازمانیابی(organization) را در فرایندهای ادراک پدیداری، چنان بصورت قانع کنندهای نمایان ساخت که فقط مخالفان سرسخت ممکن است دستاوردهای آن را بی اعتبار اعلام کنند.[2]
نهضت گشتالت، اثری ماندگار بر روانشناسی بر جای گذاشت و در زمینههای ادراک، یادگیری، تفکر، شخصیت، روانشناسی اجتماعی و انگیزش تاثیر کرد. آنها تاکید بر تجربه هشیار از نوع پدیدارشناسی میکردند.
رویکرد پدیدارشناسی در روانشناسی اروپا گستردهتر از ایالات متحده است، اما تأثیر آن را بر روانشناسی آمریکا میتوان مشاهده کرد.[3]
ماهیت انسان از دیدگاه روانشناسی گشتالت
از نظر صاحبنظران گشتالتی انسان از نظر عملی ماهیتی تعاملی و از نظر اخلاق ، طبیعتی خنثی دارد. در این دیدگاه انسان به منزله یک ارگانیزم و یک کل است که نیاز شدیدی به محیط و تعامل با آن دارد. انسان کلا یک موجود احساس کننده ، تفکر کننده و عامل است که از لحاظ اخلاق نه خوب است و نه بد. روانشناسان گشتالتی به ذاتی بودن نیاز انسان به سازمان و وحدت تجربه ادراکی معتقدند. انسان تمایل دارد تا در جهت چیزهای کل و یا هیاتهای خوب حرکت کند تا از تنشهای خود بکاهد و کلیت خود را به ظهور برساند.
تمایل اساسی انسان تلاش برای کسب تعادل به عنوان یک ارگانیزم است. ارگانیزم انسان یک واکنش کننده یا دریافت کننده منفعل و فعل پذیر نیست. یک ادراک کننده و سازمان دهنده فعال است که بر طبق نیاز و علاقه خودش اجزای جهان مطلق را انتخاب میکند و دنیای خودش را از دنیای عینی بوجود میآورد. چون ارگانیزم موجودی خود کفا نیست پیوسته با محیط خود در تعامل است تا به نیازها و علائق خود جامه عمل بپوشاند.
مکتب گشالت
ایتلسون (1974) دو مکتب رفتارگرایی و گشتالت را تز و آنتی تز همدیگر می نامد، یکی از مهمترین اختلاف های این دو مکتب این است که طرفداران مکتب گشتالت معتقدند پدیده ها و رویدادهای مرکب و همچنین رفتار را نمی توان به اجزای ساده (به عنوان مثال تداعی های ) تجزیه کرد، زیرا ترکیب و هیئت هر پدیدةمرکب (یعنی گشتالت آن) متفاوت از مجموع اجزای آن است. پس رفتار و فرایندهای پایة روانی از قبیل ادراک، شناخت، احساس و تفکر را نیز نمی توان به اجزای تشکیل دهندة آنها مانند «پیوندها» تجزیه کرد.پژوهشگران مکتب گشتالت بیش از دیگر مکاتب به شرایط محیط (به معنی جامع آن) توجه دارند، کوفکا (1935)، از بنیانگذاران این مکتب، محیط را به دو نوع «جغرافیایی» و «رفتاری» تفکیک میکند. «محیط جغرافیایی» به معنی «محیطی که به طور عینی وجود دار» و «محیط رفتاری» بدان گونه که «به وسیلة فرد تجربه می شود» به کار می رود.
یک نفر ممکن است از یک محیط جغرافیایی در دو مقطع زمانی، دو نوع ادراک و تجربة مختلف بیابد. به طور مثال، یک بار برای گردش و تفریح و بار دیگر برای معالجة یکی از نزدیکان خود از شهرستان به تهران می آییم. اگر برای سیر و سیاحت به تهران آمده باشیم، ممکن است مشکلات رفت و آمد و سر و صدای شهر را ناراحت کنده نیابیم و کوشش کنیم دوران اقامتمان در تهران طولانی تر شود. اگر برای معالجه به تهران آمده باشیم، احتمالاً مشکلات رفت و آمد را به زحمت تحمل می کنیم.
«محیط جغرافیایی» بخشی از «محیط رفتاری» است، زیرا ویژگی های محیط جغرافیایی نیز شناختی را که از محرک ها و رویدادها حاصل می شود متاثر می سازد. دخالت محیط جغرافیایی در محیط رفتاری از یکسو و اکتسابات و تجارب مشترک افراد حین اجتماعی شدن از سوی دیگر موجب می شود در محیط رفتاری افراد و گروه ها جنبه های مشترک به وجود آید.
کورت کافکا (1941ـ1886)
کورت کافکا که در برلین به دنیا آمد احتمالاً مبتکرترین فرد از پایهگذاران روانشناسی گشتالت است. او تحصیلات خود را در دانشگاه برلین گذراند و به علوم و فلسفه علاقهمند گردید.
روانشناسی را با کارل استامپ خواند و درجه دکتری خود را در 1909 دریافت کرد. در 1910 رابطهای پر بار و طولانی را با ورتایمر و کهلر در دانشگاه فرانکفورت آغاز نمود. سال بعد در دانشگاه جیسن، در 60 کیلومتری فرانکفورت شغلی را پذیرفت و تا سال 1924 در آنجا باقی ماند. درخلال جنگ جهانی اول در درمانگاه روانپزشکی با بیماران دارای آسیب مغزی و زبان پریش کار کرد.
بعد از جنگ، که روانشناسان ایالات متحد از شکلگیری مکتب جدیدی در آلمان آگاه شدند، کافکا مقالهای برای مجله آمریکایی بولتن روانشناختی نوشت. این مقاله با عنوان «ادراک: مقدمهای بر نظریه گشتالت» (کافکا، 1922) مفاهیم اصلی روانشناسی گشتالت و نتایج و معانی ضمنی تحقیقات قابل ملاحظهای را ارائه داد. اگرچه این مقاله برای بسیاری از روانشناسان آمریکایی اولین تبیین نهضت گشتالتی بود، ممکن است به نهضت زیان رسانیده باشد. عنوان مقاله «ادراک»، سوءتفاهمی را به وجود آورد که سالها دوام یافت؛ مخصوصاً این اندیشه که روانشناسی گشتالت انحصاراً با ادارک سر و کار دارد و بنابراین با سایر زمینههای روانشناسی بیارتباط است.
درحقیقت، روانشناسی گشتالت بهطور گسترده با مسائل تفکر و یادگیری و درنهایت با تمام جنبههای تجربه هشیار سر و کار داشت.
مهمترین دلیل برای اینکه روانشناسان گشتالتی اولیه انتشارات منظم خود را بر ادراک متمرکز کردند روح زمان بود: روانشناسی وونتی، که گشتالتیها در مقابل آن قیام کردند، بیشترین پشتیبانی خود را از پژوهش درباره احساس و ادراک به دست آورده بود. بنابراین، روانشناسان گشتالتی ادراک را به عنوان عرصه خود انتخاب کرده بودند تا از سنگر خود وونت به او حمله کنند. (میکائیل ورتایمر، 1979، ص. 134).
در 1921 کافکا کتابی در زمینه روانشناسی رشد کودک به نام رشد ذهن منتشر کرد که هم در آلمان و هم در ایالات متحد با توفیق روبهرو گشت. او به عنوان استاد مدعو دانشگاه کرنل و دانشگاه ویسکانسین به آمریکا رفت و در 1927 در کالج اسمیت در نورتمپتن ماساچوست جایی که تا زمان فوتش در 1941 در آنجا ماند به مقام استادی منصوب شد.
در 1935 کتاب اصول روانشناسی گشتالت را منتشر کرد که مطالعه آن مشکل بود و آنگونه که منظور او بود بهطور واضح روانشناسی گشتالت را توضیح نداد.
ولفگانگ کهلر (1967ـ1887)
ولفگانگ کهلر سخنگوی نهضت گشتالت بود. کتابهای او با مراقبت و دقت نوشته شده، در چندین جنبه از روانشناسی گشتالت کارهایی استاندارد است. تربیت کهلر در فیزیک زیر نظر ماکس پلانک او را ترغیب کرد که روانشناسی باید خود را با فیزیک متحد کند و گشتالتها (شکلها یا الگوها) در روانشناسی مثل فیزیک به وقوع میپیوندند.
کهلر در استونی به دنیا آمد، پنج ساله بود که خانواده او به بخش شمالی آلمان نقلمکان کرد. تحصیلات دانشگاهیاش را در توبینگن، بن و برلین گذراند و در 1909 مدرک خود را از کارل استامپ در دانشگاه برلین دریافت کرد. او به دانشگاه فرانکفورت رفت ودرست قبل از ورتایمر و دستگاه حرکت نمای او به آنجا رسید. در 1913، بنا به دعوت آکادمی علوم پروس، کهلر به سفری دریایی به تنریف در جزایر قناری در ساحل شمالغربی آفریقا رفت تا به مطالعه شمپانزهها بپردازد.
شش ماه پس از رسیدن به آنجا، جنگ جهانی اول شروع شد و گزارش کرد که نتوانست آنجا را ترک کند اگرچه سایر شهروندان آلمانی درخلال سالهای جنگ ترتیبی دادند که به وطن بازگردند. براساس دادههای تازه تاریخی که توسط یک روانشناس تفسیر شده است چنین آمده که او جاسوس آلمانها بوده و فعالیت پژوهشی او سرپوشی برای فعالیتهای خرابکارانهاش بوده است (لی، 1990). به او اتهام زده شده که بر فراز طبقه آخر منزلش یک فرستنده قوی رادیویی نصب کرده بود تا اطلاعات مربوط به حرکت کشتیهای متحدین را گزارش کند.
شواهد حمایتکننده از این ادعا نامطمئن است و بین روانشناسان گشتالتی و تاریخنویسان بر سر این مطلب اختلاف نظر وجود دارد.
چه به صورت یک جاسوس و چه دانشمند یکه و تنها رها شده به دلیل جنگ، کهلر هفت سال بعد را به مطالعه رفتار شمپانزهها پرداخت. او کتاب فعلاً کلاسیک ذهنیت میمونها (1917) را نوشت که در 1924 به چاپ دوم رسید و به زبانهای انگلیسی و فرانسه ترجمه شد.
در 1920 کهلر به آلمان بازگشت و دو سال بعد در دانشگاه برلین به عنوان استاد روانشناسی جانشین استامپ شد و تا سال 1935 در آنجا ماند. دلیل آشکار برای این مقام مورد غبطه، انتشار کتاب گشتالتهای فیزیکی ایستا و پویا (1920) بود که به جهت سطح بالای دانشوریاش تحسین زیادی را برانگیخت.
نیمه دهه سالهای 1920 سالهای سختی برای زندگی شخصی کهلر بود. او از زنش جدا شد، با یک دانشجوی جوان سوئدی ازدواج کرد و پس از آن هیچ تماسی با چهار فرزندی که از ازدواج اولش داشت نگرفت. در دستهای او لرزشی آشکار شد که در هنگام عصبانیت بیشتر قابل دیدن بود. برای اینکه خلق او را اندازه بگیرند، دستیاران آزمایشگاه او هر روز صبح دستهای او را نگاه میکردند تا ببینند چقدر لرزان است.
در سال تحصیلی 1926ـ1925، کهلر در دانشگاههای هاروارد و کلارک به سخنرانی پرداخت و علاوه بر انجام وظایف علمی، به دانشجویان دوره تحصیلات تکمیلی نحوه تانگو رقصیدن را یاد میداد. در 1929 کتاب روانشناسی گشتالت را منتشر کرد که جامعترین مباحث نهضت گشتالت را دربر داشت.
در 1935، به دلیل برخوردهایش با حکومت نازی، آلمان را ترک کرد. بعد از اینکه بر ضد دولت سخنرانی کرد گروهی از نازیها به کلاس او یورش بردند. او نامهای متهورانه بر ضد نازی به یکی از روزنامههای برلین نوشت زیرا از انفصال خدمت استادان یهودی از دانشگاههای آلمان به خشم آمده بود. در عصر روزی که نامهاش چاپ شد، او و چند تن از دوستانش در منزل منتظر بودند تا گشتاپو برای دستگیریشان بیاید اما ضربه ترسآور هرگز به در زده نشد.
کهلر پس از مهاجرت به ایالات متحد در کالج سوارتمور در پنسیلوانیا به تدریس پرداخت، چندین کتاب منتشر کرد و ویرایش مجله گشتالتی پژوهش روانشناختی را به عهده گرفت. در 1956 از انجمن روانشناسی آمریکا جایزه خدمات برجسته علمی را دریافت کرد و مدت کوتاهی پس از آن به عنوان رئیس انجمن انتخاب گردید.
کرت لِوین :
کرت لِوین در سپتامبر 1890 در آلمان به دنیا آمد و در 11 فوریه 1947 در سن 57 سالگی بر اثر حمله قلبی در گذشت. او در خانوادهای یهودی زاده شد. در سال 1909 در دانشکده پزشکی دانشگاه فرایبرگ ثبت نام کرد امّا سپس رشته تحصیلی خود را عوض کرد و برای آموختن زیست شناسی به دانشگاه مونیخ رفت. او سرانجام مدرک دکتری خود را از دانشگاه برلین اخذ کرد.
لوین در سال 1921 تدریس فلسفه و روانشناسی را در دانشگاه برلین آغاز کرد. محبوبیت او در بین دانشجویان از یکسو و نوشتههای متعدد او از سوی دیگر، توجه دانشگاه استنفورد را جلب کرد و در سال 1930 به عنوان استاد میهمان به آن دانشگاه دعوت شد. لوین سرانجام به تابعیت آمریکا درآمد و به تدریس در دانشگاه آیوا پرداخت. او تا سال 1944 به همکاری خود با این دانشگاه ادامه داد.
با وجودی که لوین همواره بر اهمیت نظریهها تأکید مینمود امّا همچنین اعتقاد داشت که نظریهها باید کاربرد عملی داشته باشند. او پویش گروهی را در دانشگاه امآیتی و آزمایشگاههای آموزش ملّی ( NTL ) بنیاد نهاد. او همچنین تحت تاثیر روانشناسی هیأتنگر (یا روانشناسی گشتالت)، نظریه معروف خود به نام نظریه میدانی را ارا ئه کرد. این نظریه بر اهمیت شخصیت افراد، تعارضات بین فردی و متغیرهای موقعیتی تأکید دارد. بر طبق نظریه میدانی لوین، رفتار فرد، نتیجه تعامل او با محیط است. این نظریه تأثیر عمدهای بر روانشناسی اجتماعی داشت.
از دیگر کارهای لوین میتوان به پژوهشهای او در زمینه شیوههای رهبری اشاره کرد. او در مطالعه خود، دانشآموزان را در سه گروه جداگانه که به شیوههای قدرت طلبانه، دموکراتیک (مشارکت جویانه) و آزادمنشانه رهبری میشدند قرار داد. مطالعه لوین نشان داد که رهبری دموکراتیک بر دو روش دیگر برتری دارد. این یافتهها بر غنای پژوهشهای مربوط به سبکهای رهبری افزود.
لوین یکی از نخستین روانشناسانی بود که به طور سیستماتیک به آزمایش رفتار انسان میپرداخت. کارهای او تاثیر قابل ملاحظهای بر روانشناسی تجربی، روانشناسی اجتماعی و روانشناسی شخصیت داشته است. او نویسنده توانا و بسیار فعّالی بود و در دوران حیاتش بیش از 80 مقاله و 8 کتاب در موضوعات مختلف روانشناسی منتشر کرد.
کرت لوین به دلیل کارهای پیشتازانهاش در به کارگیری آزمایشها و روشهای علمی برای بررسی رفتارهای اجتماعی به عنوان پدر روانشناسی اجتماعی مدرن شناخته میشود. لوین نظریهپردازی بود که تأثیر ماندگارش بر روانشناسی، او را یکی از روانشناسان برجسته قرن بیستم ساخته است.
گذشته ی گشتالت کهلر در یکى از سخنرانىهاى خود مىگوید "به عقیدهٔ من، ما هیچگاه نخواهیم توانست هیچ مسئلهاى را حل کنیم، مگر اینکه به منشاء مفاهیم مورد نظر خود بازگردیم، یا به عبارت دیگر، تا زمانى که از روش پدیدارى استفاده نمائیم، یعنى روش تحلیل کیفى تجربه را".
او در ادامه گفت که این روش مورد اقبال همگان واقع نشده و مخالفان آن را کسانى دانست که "ترجیح مىدهند با مفاهیمى سروکار داشته باشند که در جریان علوم، معانى آن روشن شده و از موضوعهائى که این مفاهیم در مورد آنها صادق نیست، مىپرهیزند". این بیانیه در واقع درخواست او براى استفاده از پدیدارشناسى بهعنوان توصیف آزاد از تجارب فورى بدون تجزیه و تحلیل آنها به اجزاء بود.
البته توصیف همواره در علم، مقدم است، و بررسى براساس فرضیهٔ مشخص، پس از آن مىآید. از اینرو است که تشریح، مقدم بر فیزیولوژى است، زیرا علم با مشاهده آغاز مىشود. در هر مرحله از علم، مشاهدهٔ دقیق، ضرورى است، در حالىکه فرضیات را بعد هم مىتوان انجام داد. ارسطو و ارشمیدس هر دو مشاهدهگران خوبى بودند. لئوناردو داوینچى مشاهدهگرى عالى بود. گالیله مشاهدهگر و فرضیهساز خوبى بود، همانند کپلر و نیوتن. همانطور که مىبینیم، پدیدارشناسى از مراحل مقدم علم است.
گوته را مىتوان یک پدیدارشناس دانست و بهگونهاى در رأس سنت روانشناسى قرار مىگیرد. مشاهدات بسیار او در زمینهٔ رنگها، مورد قبول دانشمندان زمان خود قرار گرفت. پرکینى مشاهدهگرى دقیق بود. در حقیقت تمام فعالیتهاى فیزیولوژیستهاى حواس قبل از هلمهولتز بیشتر پدیدارشناسانه بودند. کتاب اول یوهانس میولر در سال ۱۸۲۶ در باب پدیدارشناسى بینائى بود. بخش عمدهاى از کتاب Psychophysik فخنر (۱۸۶۰) پدیدارشناسى بود. مشاهدات او دربارهٔ حافظهٔ رنگ (که حالا روانشناسات گشتالت آن را ثبات رنگ - Color Constansy مىنامند). پدیدارى بود، همانطور که مشاهده او در این زمینه که اندازهٔ اصلى اشیاء در حال دورشدن به آن سرعت که تصویر شبکیهاى آنها کوچک مىشود، تغییر نمىکنند (که حالا به آن ثبات اندازه - Size Constancy مىگویند).
هرینگ روش گوته و پرکینى را دنبال کرد. او بانفوذترین پدیدارشناس سالهاى (۱۸۷۰-۱۹۰۰) بود. روانشناسان گشتالت اهمیت و نفوذ او را حس کردند. هرینگ همانند فخنر، پدیدههاى "ثبات رنگ" و "ثبات اندازه" را مشاهده و توصیف کرد. آزادى توصیف در این افراد خیلى بیشتر از کسانى بود که مجبور شدند قیودات و مقررات شدید روش وونت را رعایت کنند. بهطور کلی، پدیدارشناسان سعى بر یافتن یک "آزمایش اساسی" (Emperimentum crucis) کردند، آزمایشى بسیار اساسى و قانعکننده که بتواند یک موضوع کلى مورد مشاهده را به اثبات برساند. مثلاً مشاهدات پرکینى در سپیدهدم از تغییر رنگها از این گونه است.
از آنجا که پدیدارشناسى با تجربهٔ آنى سروکار دارد، نتیجهگیرىهاى آن نیز بلافاصله است. این برآیندها به فوریت بهدست آمده و نیازى به اینکه صبر کنیم تا نتایج محاسبات و اندازهگیرىهاى کمى روشن شوند، نیست. بههمین دلیل، یک پدیدارشناسى از آمار استفاده نمىکند، زیرا بهدست آوردن فراوانى (Frequency) در یک لحظه مقدور نیست و مشاهدهٔ آن بلافاصله ممکن نمىباشد. از اینرو بود که بسیارى از دستگاههاى پیچیدهاى که هرینگ ساخته بود، بیشتر براى نمایش موضوعها تا آزمایش آنها بود. هرینگ قبل از بهکار بردن دستگاه دادههاى علمى را مىدانست، او فقط از آن وسایل و ابزار براى قانع کردن دیگران استفاده مىکرد. روانشناسان گشتالت معاصر نیز از همین روال تبعیت مىکنند و نمودارهاى نمایشى تر و تمیز آنها بیشتر براى این است که خواننده را پیرو پدیدارشناسى کنند تا موضوعى را به اثبات رسانند.
سؤال مهم دیگرى که در رابطه با پدیدارشناسى مطرح مىشود، موضوع فطرتگرائى (Nativism) است. طى چهل سال آخر قرن نوزدهم، بحث و جدلى مداوم در مورد ادراک فضائى در جریان بود. فطریون معتقد بودند که ادراک روابط فضائى فطرى و تجربهاى آنى است. عینىگرایان (Empiricists) اعتقاد داشتند که این رابطه اکتسابى است. کانت از فطریون حمایت کرد. نظریهٔ لتزى دربارهٔ شکلگیرى مفهوم فضا در تجربه از عینىگرایان پشنیبانى نمود. هلمهولتز و وونت عینىگرا بودند، هرینگ و اشتومف فطرتگرا. بهنظر ما کاملاً روشن است که پدیدارشناسى فطرتگرا است، یعنى معتقد است ادراک فطرت انسان است و نگران اینکه چگونه چنین چیزى در تجربه حاصل مىگردد، نمىباشد. روانشناسان جدید گشتالت بدون تردید با عینىگرائى هلمهولتز دربارهٔ ادراک فضائى مخالف هستند. براى مثال مىگویند که یک خط، یک تجربهٔ آنى از یک پدیدهٔ مداوم و متصل است و نه یک سرى از نقطههاى جداگانه. بنابراین، بىاساس نیست اگر بگوئیم که فطرتگرائى بخشى از زمینههاى آماده براى پیدایش روانشناسى گشتالت بود.
واژهٔ پدیدارشناسى هنگامى به روانشناسى وارد شد که هوسرل در سال ۱۹۰۱ توجه را به آن جلب نمود. در سال ۱۹۰۷ که اشتومف معتقد شد که روانشناسى علم کنشهاى روانى است و نه محتواى آن، او از پدیدارشناسى استفاده کرد. همچنین مک در سال ۱۸۸۳ و کالپى در سال ۱۸۹۳ با قبول فضا بهعنوان یک احساس، موضع پدیدارشناسى گرفته بودند، زیرا دادههاى تجربهٔ شخصى را در علم، مورد قبول قرار داده بودند. این موضع را با واژهٔ مثبتگرائى معرفى نمودهاند، ولى مثبتگرائى اولیهٔ مک و کالپى در راستاى پدیدارشناسى بود. در حالىکه مثبتگرائى اشلک (Schlick)، کارنپ (Carnap) و سایر پیروان معاصر آن، پدیدارگرا نبودند. گاهى شنیده مىشود که روانشناسان گشتالت از مثبتگراهاى جدید و معاصر شکایت مىکنند، ولى بههرحال، مک یکى از اجداد آنها بود که باید به وجود وى افتخار نمایند. اگر تجربه مستقیم و آنى منظور نهائى است، پس ورتهایمر هم مانند مک، یک مثبتگرا بود.
این واقعیت که پدیدارشناسى فضاى علمى آن زمان را پر کرده بود و جهت توصیف تجربه به آن متوسل مىشدند را در نوشتههاى آزمایشگاه میولر در گوتینگن، جینش (Jaensch)، کتز، و روبین در سالهاى (۱۹۰۹-۱۹۱۵) مىتوان یافت. کتز در نوشتههاى خود "تأسیس" روانشناسى گشتالت در سال ۱۹۱۲ را پیشبینى کرد.
دیوید کتز (David Katz)
دیوید کتز متولد ۱۸۸۴ درجهٔ دکتراى خود را از میولر در سال ۱۹۰۶ دریافت کرد. او در سال ۱۹۰۷ مقالهاى دربارهٔ حافظهٔ رنگ منتشر کرد، ولى مقاله مهم او در زمینهٔ رنگ در سال ۱۹۱۱، انتشار یافت. این مقاله یک بررسى پدیدارشناسى است. کتز نشان داد که مسائل مربوط به رنگ و فضا به یکدیگر ارتباط داشته و جدائىناپذیر هستند.
روانشناسى سنتى بر این فرض بود که خصوصیات ادراک یک چشمى (Monocular Perception) بهعلت ویژگىهاى شبکیه محدودیت دارد و تنها چیزى که مىتوان با یک چشم درک کرد که یک میدان دوبعدى است، و در آن نیز شکل و اندازهٔ درک شده، تابع ثابتى از شیوهٔ تحریکپذیرى شبکیه است. ولى یک پدیدارشناس به توصیف تجربه در میدان ادراک بیشتر از ساختار شبکیه اهمیت مىدهد، لذا کتز نیز چنین کرد. او کشف کرد که سه نوع رنگ وجود دارد؛ ۱- رنگهاى سطحى (Surface Colors) که دوبعدى و موضعى (Localization) بوده و معمولاً شیئى ادراک شده هستند.
۲ . رنگهاى حجمى (Volumic Color) که سهبعدى بوده و نور از آنها رد مىشود، مانند مایعات رنگی، هواى رنگى و فضاى به ظاهر بدون روشنائی.
۳ . رنگهاى فیلم، که موضعى (Localize) نبوده و ویژگىهاى فضائى (Spatial Chara cteristics) را ندارند مانند رنگى که در اسپکتروسکوپ (Spectroscop) مشاهده مىشود. رنگهاى سطحى رنگهاى مربوط به اشیاء مىباشند که رنگ آنها در نورهاى مختلف ثابت مىماند. ولى یک رنگ سطحى را مىتوان در حد یک رنگ فیلم تقلیل داد، اگر آن را از پشت پردهٔ کوچککننده (Reduction Screen) نگاه کنیم. پردهاى که سوراخ کوچکى در آن تعبیه شده است. پرده سبب مىشود که برگههاى (Clues) مربوط به بعد سوم حذف شود و درنتیجه، رنگ، عینیت، فاصله و گرایش به ثابت بودن، تحت تغییر نور را از دست مىدهد. این برداشت نشان مىدهد که ادراک رنگ، امرى بسیار پیچیده است، ولى مىتوان میدان پیچیدهٔ نیروهاى مختلف را به نیروها و شرایط محدودتر و سادهتر رنگ فیلم تقلیل داد، در صورتىکه بعضى از عوامل را که کل ادراک را تعیین مىکند، حذف نمائیم.
کتز در گوتینگن تا سال ۱۹۱۹ باقى ماند و با میولر همکارى کرد و سپس به استکهلم رفت. او مقالهاى در باب مطالعهٔ پدیدهاى در حس لامسه انجام داد. او همواره از حامیان جدى پدیدارشناسى بود. میولر نظر روشنى نسبت به روانشناسى گشتالت نداشت و آن را در سال ۱۹۲۳ شدیداً مورد انتقاد قرار داد، ولى نسبت به مردان جوانى که در آزمایشگاه او گرایش به روانشناسى گشتالت و پدیدارشناسى نشان مىدادند، سختگیرى نمىکرد.
ادگار روبین
پدیدارشناس دیگر گوتینگن، ادگار روبین (Edgar Rubin) متولد ۱۸۸۶ بود که تحققات خود را دربارهٔ پدیده "شکل - زمینه" (Figure - Ground) و ادراک بصرى در سال ۱۹۱۲ چند ماه قبل از اینکه مقالهٔ ورتهایمر دربارهٔ حرکت ظاهرى انتشار یابد شروع کرد. روبین کشف کرد که یک ادراى بصرى معمولاً دو بخش دارد: شکل و زمینه. غالباً شکل مرکز توجه است، شیء در چارچوبى محصور است، و خلاصه یک "چیزی" است مادى که دیده مىشود و شکل کلى دارد. بقیه میدان ادراکى زمینه محسوب مىشود که فاقد جزئیات بوده، در حاشیه توجه قرار داشته و معمولاً در مکانى دورتر از شکل بهنظر مىرسد. زمینه بهنظر نمىرسد که یک شیء باشد.
محرک مبهم تصویرى که ادراک شکل - زمینه را ترسیم مىکند، نشانگر پنجه سیاه بر روى زمینه سفید است و یا شکل سه انگشت سفید روى زمینه سیاه را نشان مىدهد. از ای.روبین ۱۹۱۵
تمام این تفاوتهاى پدیدارى موضوعهاى جالبى هستند، مانند نیمرخ معروف زن مسن و زن جوان که گاهى این و گاهى آن، بهنظر مىرسد و شکلى که در تصویر ضمیمه مىباشد، مشاهده مىشود. در این تصویر یا پنجهٔ سیاه در زمینه سفید دیده مىشود یا انگشتان سفید در زمینه سیاه مشاهده مىگردد. اگر یک بار این الگوى مبهم را ببینیم، ما نخست پنجههاى سیاه را مىبینیم، در صورتىکه تصویر براى بار دوم ارائه شود، امکان بیشترى وجود دارد که آن را بشناسیم؛ اما اگر تصادفاً انگشتان سفید به نظر ما در بار دوم برسد، در آن صورت آنها را نخواهیم شناخت، زیرا انگشتان پنجه نیستند و شیء ادراک شده متفاوت است، گو اینکه "شیء محرک" (stimulus - object) فرقى نکرده است. در اینجا در حقیقت پدیدهاى در برابر ما قرار دارد که ما را مجبور مىکند یک "مجموعه هیئتهاى کلى و پویا" (Dynamic Totalities) را مورد توجه جدى قرار دهیم، تغییرى پدیدارى که مستقل از تغییرات شبکیه است و عوامل دستگاه مرکزى اعصاب آنها را بهوجود مىآورد. تحقیقهاى روبین دادههاى مفیدى را براى روانشناسى گشتالت فراهم نمود که بسیار مورد استفاده دانشمندان این رشته قرار گرفت.
روبین که اهل دانمارک بود از گوتینگن به کپهناگ رفت و در آنجا بهعنوان برجستهترین روانشناس دانمارک شناخته شد. او نتایج تحقیقهاى خود را در حمایت از روانشناسى گشتالت در سال ۱۹۲۱ منتشر کرد. ولى تا این زمان، روانشناسى جدید گشتالت استقرار یافته بود و دیگر براى هیچ فردى امکان پیشبینى آن وجود نداشت.
نکات مثبت گشتالتدرمانی گشتالتدرمانی، از روشنفکرگرایی انتزاعی که در بقیه دیدگاهها وجود دارد، اجتناب کرده و مراجعان را تشویق به آگاهی یافتن و بهکار بردن تمام ظرفیت هیجانی خود مینماید. به نظر میرسد که این رویکرد، مخصوصا برای افرادی که نسبتا باز و بیپرده و بیش از حد روشنفکر هستند، مفید باشد؛ زیرا که بر آزادیهای حال مراجع، نسبت به استبداد گذشته تاکید میکند. گشتالتدرمانی با دیدگاه مثبتی که از ماهیت انسان دارد، خود را از بدبینی دیگر رویکردها آزاد میسازد.
انتقادات وارده بر گشتالتدرمانی
گشتالتدرمانی، در عین حال که فواید عملی زیادی دارد، خالی از محدودیت نیز نیست. برجستهترین محدودیت گشتالتدرمانی مساله مهارت، تربیت، تجربه و قضاوت درمانگر است. چون در تکنیکهای گشتالتدرمانی سعی میشود عواطف شدید شناسایی شوند و رهایی آنها تسهیل شود، مشاوری که این شیوه را بهکار میبرد، باید در امر اجازه دادن به مراجع برای به تجربه درآوردن عواطف شدید شایستگی داشته باشد و از آن نهراسد. مشاور، باید در ایجاد رابطه نیکو نیز تبحر و تخصص داشته باشد. مشاور، باید در زمینه کاربرد تکنیکها بداند که چه موقع، با چه کسی و در چه موقعیتی از آنها استفاده کند. چون در گشتالتدرمانی تاکید زیادی بر فرایند حال و آگاهی و تجربه مستقیم گذاشته میشود، احتمال دارد مراجعانی که این شیوه در مورد آنها اعمال میشود با جامعه فعلی، هماهنگی مطلوب نداشته باشند. با وجود این، امید میرود که آنها به ایجاد جامعه نوتر و مهربانتری برانگیخته شوند؛ جامعهای که در آن افراد میتوانند انسانیت تام و تمام خود را رشد داده و از آن لذت ببرند.[3]
محدودیت عمده گشتالتدرمانی، دامنه نسبتا محدود تعداد مراجعان است که چنین درمانی برای آنها قابل اجرا است. این محدودیت نشات گرفته از چند عامل زیر است:
· نقش مواجههگر مشاور
· شدت تجربه هیجانی مراجع در درمان
· فلسفه فردگرایی بسیار شدید که به نظر میرسد هر نظام اجتماعی و روش زندگی دیگر را حقیر میشمارد.
انتقادهایی نیز از دیدگاههای رفتاری، روانکاوی، بافتی و یکپارچهنگر بر گشتالتدرمانی به شرح زیر وارد شده است:
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه رفتاری
باید قبول کنیم که در سطح اجتماعی، نتیجه نهایی گشتالتدرمانی، هرج و مرج است. شاید شعار "تو کار خودت را بکن، من هم کار خودم را" شعاری سطحی است که به پرورش افراد خودشیفته و خودمحور کمک میکند که دلیلی برای نگرانی در مورد دیگران ندارند. پرلز، صریحا میگوید که فرد ایدهآل او، مسئولیت هیچ کس را قبول نمیکند. در این صورت مسئولیت والدین چه میشود؟ اگر انتظارات و تایید اجتماعی که به هدایت رفتار انسان کمک میکنند، رد شوند، آیا دلیلی وجود دارد که انسانها بتوانند در جوامع بهطور مسالمتآمیز و امن زندگی کنند؟[5]
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه روانکاوی خود را رها کنید، بگذارید نهاد، شما را هدایت کند! گشتالتی، دوست دارد این موضوع را نادیده بگیرد که در واقع تکانههای زیستیای وجود دارند که میتوانند سلامت روانی فرد و نظم اجتماعی را مختل کنند. گشتالتی، چگونه با یک بیمار پارانوئید و سایر بیمارانی که فرایندهای خود آنها زیر بار خشم، در خطر از پای درآمدن است، برخورد میکند؟ گشتالتی، از مسئولیت زیاد حرف میزند و با این حال، بیمسئولیتی حرفهای را ترغیب میکند، به این صورت که به بیماران توصیه میکند اگر میخواهند دیوانه شوند یا خودکشی کنند، به خودشان بستگی دارد. این فلسفه، شاید در کارگاههایی که پر از افراد بهنجار رشدگراست، موثر واقع شود، ولی برای بیماران بسیار خطرناک است.
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه بافتی
تاکید درمان گشتالتی بر آگاهی، خودپشتیبانی و مسئولیت، نقش فرد را جدا از سایر افراد، برجسته میکند و به اهمیت روابط جاری و سیستمهای فرهنگی توجه اندکی دارد. چه کسی به خانوادهها و جوامع گرایش دارد؟ مطمئنا گشتالتیها چنین گرایشی ندارند! شعار گشتالت به ما یادآور میشود که "من، منم و تو، تویی". من، برای برآوردن انتظارات تو به دنیا نیامدهام و تو، برای برآوردن انتظارات من به دنیا نیامدهای. همین "من بودنها"، "ما بودنها" را از بین بردهاند. بنابراین، تعجبآور نیست که پرلز پیشبینی کرد فرد ایدهآل از لحاظ اجتماعی، منزوی خواهد بود؛ اینگونه افراد، صرفا "من بودنی" را که کاشتهاند، برداشت میکنند. گشتالتدرمانی به ما میگوید که مشکلات اجتماعی، عامل تقصیر نیستند، بلکه آنها صرفا بهانهجوییهای عقلانی برای نپذیرفتن مسئولیت رفتارمان میباشند. شاید این نظریه در مورد افراد نسبتا روانرنجور و ثروتمند درست باشد، ولی برای اغلب ما، نیروهای اجتماعی فقر، بیماری، تبعیض جنسی، تبعیض نژادی، جرم و مرگ، حداقل تا اندازهای عامل تقصیر به حساب میآید.
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه یکپارچهنگر
گرچه پرلز، معتقد بود از میراث وجودی پیروی میکند که بر اساس دوگانهنگری دکارتی، برای ذهن بیشتر از بدن ارزش قایل است؛ ولی در واقع آنچه او باقی گذاشت، دوگانهنگری وارونهای بود که برای بدن بیشتر از ذهن ارزش قایل شد. ارزش قایل نشدن پرلز برای تفکر، نوعی ضداندیشهورزی غیرمنطقی را ترغیب میکند که میتواند ارگانیزمهای میانتهی به بار آورد. گشتالتدرمانی، برای متعادل شدن، قطعا به یک نظریه شناختی نیاز دارد. پژوهشگران، ترکیب گشتالت با درمان شناختی را پیشنهاد کردهاند.
کارکرد مشاور گشتالتی هماهنگ با نظریه تغییر، کارکرد و وظیفه اصلی درمانگران گشتالتی این است که آگاهی مراجع را تسهیل نمایند. برای انجام این کار، مشاور ابتدا رابطهای را از طریق ورود به زمان حال مراجع برقرار میسازد. او تعبیر و تفسیر نمیکند اما بر "چه" و "چگونگی" تجربه مراجع در آن لحظه تاکید میکند. درمانگر از وسایل بسیار متفاوتی برای افزایش آگاهی مراجع استفاده میکند که معمولا به عنوان تجربه به مراجع ارائه میگردد. به مراجع کمک میشود تا از تفاوت بین بیانات کلامی و غیرکلامی خود آگاه شود. همه این کارکردها در جهت افزایش آگاهی مراجع از "حال" است. آنوقت این آگاهی یافتن، هم خود روش است و هم هدف.
در بعضی از اوقات، درمانگران گشتالتی میبایست به عنوان والدینی موثر برای مراجعان خود خدمت کنند. زمانی که به مراجعان اجازه میدهند تا با ناکامی خود روبرو شوند، از آنها حمایت میکنند. به مراجعان اجازه میدهند، آن کسی باشند که هستند و در همان حال آنها را تشویق به ریسک کردن میکنند. زمانی که از حمایت بیش از حد پرهیز میکنند، به آنها رسیدگی مینمایند. درمانگران گشتالتی، در اوقات دیگر به عنوان معلم عمل کرده و مراجعان خود را به سوی یک زندگی موثر همراه با مهارتهای مقابله با آن هدایت مینمایند.
کاربرد گشتالتدرمانی گشتالتدرمانی، با شیوههای مختلفی میتواند مورد استفاده قرار گیرد. پرلز، کارگاه را به شکل متمرکز آن بیشتر ترجیح میدهد. درمانگران دیگری ترجیح میدهند که روشهای گشتالتدرمانی را در موقعیت گروههای کم و بیش سنتی بهکار گیرند. برخی نیز رویکرد گشتالت را در جلسات فردی دنبال میکنند. در این تصمیمگیری که آیا نظریه و شیوههای گشتالت مورد استفاده قرار میگیرد یا خیر، درمانگر باید از اخطارهای فرد آگاه باشد. بهطورکلی گشتالتدرمانی بیشتر با افراد بهشدت اجتماعی، محدودشده و تحت فشار قرار گرفتهشده موثر است. از اینگونه افراد اغلب به عنوان روانرنجور، دارای هراس، کمالگرا، غیرموثر، افسرده و غیره نام برده میشود. کارکرد آنها محدود یا ناهمسان است و اصولا به محدودیتهای درونی آنها مربوط میشود و لذتهای آنها از زندگی نیز حداقل است. به نظر میرسد که بعضی از شیوههای آگاهی یافتن گشتالتدرمانی، با کودکان به عنوان شیوه آموزش مربوط به رشد مفید باشد. گشتالتدرمانی در زمینه افراد بهنجار، تربیت گروههای حرفهای در زمینه آگاهی، در کلاس درس و در مورد کودکان مضطرب و مراکز مراقبت کودک بهکار گرفته میشود. لازم به تذکر است که اطلاعات حاصل از راه خواندن نظریه و تکنیکهای گشتالت، عملا سودمند نخواهد بود و این اطلاعات باید توام با تجربه و کارورزی و نظارت دقیق باشد. استفاده از گشتالتدرمانی در موارد گروهی، امری عادی است ولی اغلب به صورت مشاوره فردی در وضعیت گروهی اجرا میشود.
نظریه شناختی گشتالتاساس نظریه شناختی را قانون تعادل روانی تشکیل می دهد. بنابراین هر انسانی در تلاش است تاکل وجود او از نظامی متعادل وپایدار برخوردار باشد. ولی یادگیری یعنی مواجه شدن با آنچه تا به حال ناشناخته بوده است تعادل فرد رابهم زده زمینه ایجاد تعادلی جدید را در او فراهم می کند.پس در نظریه شناختی یادگیری فرایندی است که باعث فروپاشیدگی تعادل فعلی فرد می شود واو میکوشد تابه یک تعادل روانی تازه دست پیدا کند.(سعادت،183:1383)
گشتالت : وضع و شکل یا هیأت کل ، تصویر کلی سازمانیافته و شناخته شده .
فرد میکوشد موجودات مادی را به صورت و هیأت کل درک کند ، یا به آنها معنا و مفهومی سازمانیافته بدهد و در آن وحدتی به وجود آورد .
در روانشناسی گشتالت ؛ پی بردن به ادراکِ ارتباط است که موجب رفتارِ معنادار میشود . در روانشناسی گشتالت به دو عاملِ تصویر و زمینه توجه خاصی نشان میدهند و یادگیری را در نظر اول از برآیندِ این دو عامل میسر میدانند .
زمینه : درامر یادگیری ومسایل آموزشی عبارت از آن چیزهایی است که شاگرد با آنها آشنایی دارد .مانند : معلم ، دوستان ، بستگان و موجوداتی که رنگ و شکل خاصی دارند و به طور کلی تمامی آن چیزهایی است که محیط مادی و محسوس شاگرد را تشکیل میدهد .
به عبارت دیگر زمینه : آن چیزی است که به تصویر در زمان و مکان مفهوم واقعی میبخشد .
در روانشناسی گشتالت : ادراک به رشد اندامها یا رشد طبیعی فرد بستگی دارد و در این مورد محقق شده که ادراک کودکان از محیط و جهان پیرامون خود با ادراک بزرگسالان تفاوت دارد .
ادراک از راه تجربه و آشنایی با مفهومهای اصلی طرحها و الگوها حاصل میشود .
قانونهای گشتالت : روانشناسان گشتالتی معتقدند که در گشتالت نیروی خاصی وجود دارد که مسایل و امور را در طرحها ، شکلها و قالبهای معینی سازمان میدهد و اساس ادراک و بینش را پایهریزی میکند .
1 ـ قانون فراگیری یا جامعیت ، بیانگر این واقعیت است که سازمان روانی همواره به هیأت و شکل مطلوب و کمالیافته گرایش دارد . در این سازمان ویژگیهایی مانند نظم و ترتیب ، سادگی و پایداری برقرار است .
2 ـ قانون مجاورت ، بیانگر عوامل سازندهی یک میدان است که در نتیجهی نزدیک بودن به یکدیگر تشکیل دسته یا ردههای مشخصی را میدهد .
3 ـ قانون مشابهت ، موارد مشابه بر حسب ویژگیهای خاصی که دارند مانند شکل ، رنگ و جز آن . گروههای مشترکی را به وجود میآورند .
4 ـ قانون بستگی ، در فرد گرایشی وجود دارد که همواره میخواهد شکلها و موقعیتهای ناجور و نامتقارن را تکمیل کند ، یادگیری آنگاه انجام میشود که طرح مطلوب یا هیأت نیکو حاصل آید .با سازمان دادن اوضاع یا رفع نقص حالت خشنودی در فرد فراهم میشود .
5 ـ قانون نیکپیوستگی ، همانند قانون بستگی هر دو دارای جنبههای صراحت و زیبندگی یا کمال مطلوب میباشند .
یادگیری از دیدگاه گشتالت :
به صورت هیأت کل مطرح میشود نه از ترکیب یا تحلیل اجزاء . قیاسی است و نه استقرایی .
یادگیری عبارت از وقوع تغییراتی است که در پاسخ به الگوها یا هیأتهای کلِ معنادار حاصل میگردد . چنانچه وقتی دانشآموز با مسألهی جدیدی روبه رو میشود بیدرنگ به طرح و الگوهای گذشتهاش مراجعه میکند تا در حل مسأله او را یاری نمایند و نهایتاً اینکه یادگیری از دیدگاه گشتالت با ادراک ، بینش و حل مسأله ملازمت دارد .
ادراک زمانی تحقق مییابد که عواملی مانند : توجه ، احساس ، تجربه قبلی و معنا زمینهساز آن باشد .هیأت کل همواره قبل از اجزا درک میشود .
نقش بینش :یادگیری عبارت است از یافتن بینشهای جدید یا تغییر در بینشهای گذشته
بینش : احساس و گرایشی است که موجود زنده نسبت به ارتباط اجزا و موقعیتها نشان میدهد .
به عبارت دیگر : بینش عبارت از راه یافتن به کم و کیف یک مشکل و پی بردن به حل آن است .
فرق یادگیری گشتالی با یادگیری تداعیگرایان (رفتارگرایی و ...)
در گشتالت ، یادگیری با ادراک ، اندیشهی بارور و بینش سر و کار دارد .
در تداعیگرایان ، یادگیری ارتباط اجزایی مانند محرک و پاسخ مطرح است که غالباً آن را مکانیکی و گشتالت را غیرمکانیکی نامیده اند
ارتباط رفتار با یادگیری
رفتار در نظر رفتارگرایان هرنوع فعالیت محسوس عضلانی یا تراوش برونی غدههاست مثل اشک و عرق و ... اما از نظر گشتالت : رفتار روانی به طور مستقیم مشهود نیست بلکه امری استنباطی است .
تداعیگرایان (محرک ـ پاسخ) معتقدند که هر نوع تغییری در رفتار به منزلهی یادگیری است و عکس آن نیز درست است . گشتالت در مخالفت اظهار میدارد : تغییر در بینش دارای اهمیت است .
تغییر در رفتاریا یادگیری زمانی معتبر است که بر پایهی بینش استوار باشد.و یادگیری هم بدون تغییرات محسوس و مشهود در رفتار امکانپذیر است مانند وقتی که برای فردی محرز شود که کمک به بنگاههای خیریه سودمند و موثر است اما اگر استطاعت مالی نداشته باشد ممکن است هیچ فرصتی برای تغییر رفتار در او پیش نیاید .
لذا نباید نتیجه گرفت که هر تغییری دلیل بر یادگیری است و یادگیری هنگامی حاصل میشود که الزاماً تغییر در رفتار محسوس پدید آید . طرفداران گشتالت به تجربه بیش از رفتار توجه میکنند و تجربه را رویدادی میدانند که فرد از راه عمل و مشاهده به نتایج فعالیتخاصی پی میبرد .
نکتهی منفی در این است که در شیوههای ارزشیابی فقط رفتار مشهود را در نظر میگیرند و حکم میکنند که افراد چه رفتاری باید انجام دهند و آنان را به ابزارِ رفتارِ مطلوبِ خود وادار میسازند .
نظریهی شناختشناسی تکوینی (ژان پیاژه)
بدون آشنایی با ویژگیهای فکری و عقلی کودکان در هر دورهی سنی نمیتوان در پیشرفت تحصیلی آنان توفیق ارزندهای به دست آورد .در نظام پیاژه اساس یادگیری بر داد و ستد فرد با محیط و دورهها و مراحل رشد استوار است .کودک در نتیجهی تعامل با افراد و شرایط زیستی و اجتماعی ، خود را با محیط سازگار میسازد ، بنابراین ، مفاهیم و محتوا ساخت و کارکرد از اهمیت بالایی برخوردارند .در کاربرد آموزشی نظریه شناختشناسی تکوینی باید موارد زیر را در نظر گرفت :
1 ـ همنوایی فکری
2 ـ بهرهگیری از مطالب عینی
3 ـ تنظیم سلسله مراتب درسی
4 ـ توجه به سطح اختلاف مطالب موجود و جدید
5 ـ آموزش انفرادی
ارزشیابی با رویکرد شناخت گرایی
*درارزشیابی با رویکرد شناخت گرایی، علاوه بر آزمون های عینی از آزمونهای انشایی و باز- پاسخ نیز استفاده می شود.
*درارزشیابی با رویکرد شناخت گرایی، هر روش ، ابزار یا موقعیتی که برای سنجش وارزشیابی دانش اموزان استفاده می شود باید با توجه به رشد سنی و شناختی دانش آموزان انتخاب شده باشد.
*درارزشیابی با رویکرد شناخت گرایی، تکالیفی برای فراگیران مطرح می شود که با سطح توانایی فرد آن ها متناسب باشد. هیچ چیز به اندازهی شکست و ناکامی بیش از حد برانگیزش و علاقه تأثیر مخرب ندارد.
*درارزشیابی با رویکرد شناخت گرایی، تکالیفی برای فراگیران ارائه می شود که به گام های کوتاه تقسیم می شود تا در آن ها برای توسعهی شناخت از گام ساده به پیچیده استفاده شود.
*درارزشیابی با رویکرد شناخت گرایی، فرآیند کسب دانش موردارزیابیقرارمیگیرد.
*در ارزشیابی با رویکرد شناخت گرایی، راهبردهایی که دانش آموز از آن ها استفاده می کند تا دانش، مهارت ها وعادت های کاری را به گونهای معنادار، در انجام تکالیف به کار ببرد، مورد قضاوت قرار می گیرد.
ریشه های فلسفی و تجربی گشتالت درمانی
این بخش ما مروری بر ریشه های فلسفی و تجربی گشتالت درمانی می اندازیم. صاحب نظرانی که قبل از گشتالت درمانی مفاهیمی را مطرح کرده اند که بعدها در مطالب گشتالت درمانی عنوان شده است.
به طور کلی می توان گفت که تقریباً تمام مفاهیم Forefathers و Foremathersگشتالت درمانی از فلسفه شرق و عرفان مطالعه شده است بویژه تائوئیسم (پیروی از طریقت چینی) و بودائیسم (آئین بودا). تائوئیسم، روش فکری منسوب به Lao-tse فیلسوف چینی که متبنی است بر اداره مملکت بدون وجود دولت و بدون اعمال فرم ها و اشکال خاص حکومت. بودائیسم، مذهبی که معتقد می باشد باید تلاش کنیم برای روشن فکری (هوشیاری معنوی) از طریق غلبه کردن بر تمام نفس ها و امیال دنیوی.
در تاریخ روانشناسی جدید اگر مروری بیندازیم صاحب نظران مختلفی بر گشتالت درمانی تأثیر گذار بوده اند. ویلهلم وونت، بعنوان بنیان گذار علم جدید روانشناسی، از جمله افرادی است که می توان گفت بر گشتالت درمانی بی تأثیر نبوده است. موضوع روانشناسی وونت، در یک کلمه، هشیاری بود. دیدگاه او در مورد هشیاری این گونه بود که آن از بخش های مختلفی تشکیل یافته است و می توان آن را با روش تجزیه یا کاهش مطالعه کرد. هر چند که وونت بر قدرت ذهن هشیار در ترکیب عناصر برای ایجاد فرآیندهای شناختی سطح عالی تر تأکید داشت، با وجود این متوجه بود که عناصر هشیاری امور اساسی هستند و بدون این عناصر چیزی برای ذهن وجود ندارد که آن را سازمان بدهند. این مطلبی بود که روانشناسان گشتالت به آن حمله کردند یعنی بر نهضت ذره نگری و کاهش گری ولی در عین حال ارزش هشیاری را پذیرفتند. اما در عین حال وونت بر خلاف علاقه اش به عناصر تجربه هشیار، متوجه شد که وقتی به اشیاء در دنیای واقعی نگاه می کنیم، وحدت یا کلیتی از ادراکها را می بینیم. برای مثال، درخت را به صورت واحد می بینیم. وونت برای تبیین آن نظریه اندریافت را مطرح کرد. او این فرآیند واقعی سازمان یابی عناصر در یک کل را ترکیب خلاق نامید، این فرآیند ترکیب خلاق از ترکیب عناصر، ویژگی های جدیدی را به وجود می آورد. وونت (1896): هر ترکیب روانی ویژگیهایی دارد که به هیچ وجه با مجموع صرف ویژگیهای عناصر برابر نیست. همانطور که روانشناسان گشتالت در 1912 اعلام داشتند، می توانیم بگوییم که کل با مجموع اجزاء آن فرق دارد.
امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی، مفهوم تمرکز به وحدت ادراک را عنوان کرد. طبق گفته کانت، ادراک، یک برداشت و ترکیب غیر فعال حسی نیست، بلکه سازمان دادن فعال این عناصر در یک تجربه به هم پیوسته است. بنابراین مواد خام ادراک بوسیله ذهن شکل و سازمان می یابد.
فرانز برنتانو، روانشناس، در دانشگاه وین، با تمرکز وونت بر عناصر یا محتوای هشیاری مخالف بود و به جان آن پیشنهاد کرد که روانشناسی به مطالعه فرآیند یا عمل تجربه کردن بپردازد. او درون نگری وونتی را مصنوعی دانست و طرفدار مشاهده مستقیم و انعطاف پذیرتر تجربه در حال وقوع بود. بنابراین رویکرد برنتانو بیشتر به روش گشتالت شباهت داشت.
ارنست ماخ، استاد فیزیک در دانشگاه پراگ، با کتابش به نام تحلیل احساس ها، تأثیر مستقیمی بر انقلاب گشتالتی گذاشت. در آن کتاب او الگوهای فضایی مثل اشکال هندسی و الگوهای زمانی مثل آهنگها را مورد بحث قرار داد و آنها را جزء احساسها به حساب آورد. این احساسهای شکل فضایی و شکل زمانی از عناصر خود مستقل بودند. برای مثال، شکل فضایی دایره ممکن است سفید یا سیاه و کوچک یا بزرگ باشد و از کیفیت دایره شکل بودن چیزی را از دست ندهد. ماخ می گفت ادراک ما از یک شیء تغییر نمی کند، حتی هنگامیکه ما موقعیت فضایی خود را نسبت به شیء تغییر میدهیم.
اندیشه های ماخ توسط کریستین فون اهرنفلس توسعه یافت که پیشنهاد می کرد کیفیتهایی از تجربه وجود دارند که نمی توان آنها را برحسب ترکیبی از احساسهای ابتدایی تبیین کرد. او این کیفیتها را کیفیتهای گشتالتی (کیفیتهای شکلی) نامید، ادراکهایی که بر پایه چیزی فراتر از احساسهای فردی قرار دارند.
کار ویلیام جیمز، یعنی مخالفت با عنصرنگری روانشناسی، نیز صورت ابتدایی روانشناسی گشتالت است. جیمز عناصر هشیاری را انتزاعهایی مصنوعی میدانست. او بر این تأکید داشت که ما اشیاء را به صورت کل می بینیم نه دسته هایی از احساسها.
پدیدارشناسی مورد نظر ادموند هوسرل جزیی از سیر تحولی رواندرمانی گشتالتی بوده است. پدیدارشناسی مورد نظر هوسرل عبارت بود از بررسی موضوعات آنگونه که در هشیاری انسانها تجربه می شوند. روش شناسی پدیدارشناسی عبارت است از شهود یا تمرکز بر پدیده یا موضوع، تحلیل جنبه های مختلف پدیده و آزاد کردن خویش از پیش پندارها به گونه ای که مشاهده گر بتواند پدیده مورد نظر را به دیگران بفهماند.
در میان تأثیرات اولیه دیگر بر گشتالت درمانی، می توان از روانشناسی گشتالت که نخستین بار توسط ورتهایمر، کوهلر و کافکا مطرح شد، نام برد. روانشناسی گشتالت اصولاً بر این دیدگاه مبتنی است که پدیده های روانشناسی یک کلیت هستند نه مجموعه از اجزا. در روانشناسی گشتالت، میدان بر مبنای شکل و زمینه قابل بررسی است. شکل می تواند برجسته و زمینه در حاشیه باشد. با این حال دو مفهوم شکل و زمینه نقش مهمی در منطق نظری گشتالت درمانی دارند. وقتی شکل ها ناقص یا مبهم هستند به حاشیه رانده می شوند و حواس شخص را پرت می کنند. برای نمونه، پسری که از مار می ترسد نمی تواند مفهوم مار را به طور کامل وارد ذهن خویش کند یا از آن یک شکل کامل بسازد. وقتی این پسر بتواند مارها را لمس کند و از آنها نترسد، شکل کامل می شود.
بنیانگذار نظریه میدانی، کورت لوین، کارهایش در جهت گشتالت بود. در نظریه میدانی نیز مثل روانشناسی گشتالت، هر رویداد جزیی از یک میدان است. موضوع مطالعه این نظریه نیز بررسی رابطه اجزا با یکدیگر و کل می باشد. نظریه میدانی یک رویکرد پدیدارشناختی است که در آن، میدان با مشاهده کننده رابطه دارد. برای درک هر واقعه باید نگرش مشاهده کننده نسبت به آن واقعه را بشناسیم. براساس نظریه میدانی، فعالیتهای روانی در نوعی زمینه به نام فضای زندگی روی میدهد، فضای زندگی تمام رویدادهای گذشته، حال و آینده را در بر می گیرد. هر کدام از این رویدادها در یک موقعیت مشخص رفتار را تعیین می کنند. فضای زندگی مربط به نیازهای فرد است. درمانگران گشتالتی نیز به آنچه در مرز بین انسان و محیط است توجه می کنند. درمان گشتالتی بر این اصل استوار است که هر چیزی ارتباطی در تغییر دائمی و بهم پیوسته و در جریان است.
پرلز زمانیکه بعنوان یک هنرپیشه در تئاتر کار می کرد با مکس رینهارد آشنا شد و او را اولین نابغه ای که تاکنون دیده بود نام برد. مفهوم ارتباط غیر کلامی را پرلز از او اقتباس کرده است.
در سال 1947 پرلز با مورنو در آمریکا ملاقات کرد. بین سایکودرام و گشتالت درمانی اشتراکاتی مثل خودبخودی، خلاقیت و درک شهودی وجود دارد. مفاهیم نقش بازی کردن و فن صندلی خالی پرلز متأثر از او می باشد.
مفهوم قطب های پرلز نیز متأثر از آثار زیگموند فرید لندر فیلسوف بود. فرید لندر مفهومی به نام اختلاف نظر خلاق را عنوان کرد. هر رویدادی با یک نقطه صفر در ارتباط است که قطبهای متضاد را براساس آن می توان تمییز داد. نقطه صفر یک نقطه تعادل است که شخص از آنجا می تواند حرکت خلاقانه به طرف هر دو جهت را شروع کند. پرلز می گوید: با هوشیار ماندن در مرکز می توانیم به هر دو سوی واقعه نگاه خلاقی داشته باشیم و نیمه ناقص را تکمیل کنیم. وقتی انسان از یک نیاز درونی یا بیرونی خیلی دور می شود، باید دوباره تعادل ایجاد کند یا به طرف مرکز حرکت نماید. پرلز غالباً به اشخاص کمک می کرد حس تعادل، ماندن در مرکز یا کنترل بر نیازهای خویش را پرورش دهند.
پرلز پس از اخذ مدرک پزشکی خویش در سال 1920، در مؤسسه سربازانی که آسیب مغزی دیده بودند، دستیار کورت گلدشتاین شد. پرلز تحت تأثیر افکار گلدشتاین قرار گرفت. گلدشتاین اعتقاد داشت رفتار از عملکردها ( فعالیتهای ارادی، نگرشها و احساسات) و فرآیندها ( کارکردهای بدنی) تشکیل می شود. گلدشتاین مثل فریدلندر معتقد بود ارگانیسم در جهت ایجاد تعادل بین نیازها حرکت می کند. در این راه با فشارهای محیطی مواجه می شوند و دنبال خودشکوفایی می روند. پرلز در گشتالت درمانی از این دیدگاه گلدشتاین که اضطراب محصول ترس از عواقب رویدادهای آتی است استفاده کرد. کمک دیگر گلدشتاین این بودکه بر کاربرد دقیق زبان در درمان تأکید می کند. گلدشتاین در کارهایی که روی سربازان دچار صدمه مغزی انجام میداد دریافت آنها نمی توانند به طور انتزاعی فکر کنند و در نتیجه نمی توانند بطور کامل از زبان استفاده کنند.
پرلز در آفریقای جنوبی با یان اسماتس مؤلف کتاب کل نگر و تکامل ملاقات کرد، کسی که روی رواندرمانی گشتالت پرلز تأثیر گذاشت. اسماتس ارگانیسم را یک موجود خودتنظیم گر در نظر می گرفت. ارگانیسم کل نگر گذشته و آینده آن در حال شامل می شود.
با اینکه پرلز روانکاو و تحت تأثیر کارهای فروید بود، ولی در دوران دانشجویی خود و وقتی روانپزشک شد از جو فکری شهر فرانکفورت خیلی تأثیر پذیرفت. پرلز تحت تأثیر افکار ویلهلم رایش قرار گرفت. رایش توجه خاصی به زبان ، حالات چهره و حرکات بدنی بیمارانش می کرد . رایش لیبیدو را تهییجی در نظر می گرفت که در انسان مشهود است . وی از دفاعهای افراد در برابر لیبیدو تحت عنوان زره بدن یاد می کرد . از نظر رایش در درمان باید به مراجعان کمک شود از طریق توجه کردن به تنش های موجود در زبانشان و آگاهی بدنی ، انعطاف پذیرتر شوند . تمرکز بر آگاهی و افزایش آگاهی یکی از جنبه های مهم رویکرد درمانی پرلز بود که پرلز آن را مرهون رایش بود .
از دیگر روانکاوانی که بر پرلز تأثیر گذاشتند، اتو رنک بود. رنک درمان را دوباره بازسازی معنی در اینجا و اکنون میدانست نه یادآوری معنی. او معتقد به دوباره تجربه کردن در محیط درمان بود.
از نوفرویدین ها که بر پرلز تأثیر گذاشتند، می توان به کارن هورنای اشاره کرد. کارن هورنای از جمله کسانیکه بود که معتقد بود فرهنگ و جامعه و بطورکلی محیط بر تشکیل نوروز و اختلال در فرد تأثیر می گذارد.
اثر زایگارنیک، یعنی هنگامیکه تکلیفی کامل نمی شود حضور مداوم این تنش این احتمال را که تکلیف زودتر به یادآورده شود را افزایش میدهد. در درمان گشتالت این مفهوم با نام غائله ناتمام عنوان می شود، یعنی احساس بیان نشده ای که هم اکنون منشأ تأثیر است. این احساس می تواند ترس، نفرت، احساس گناه، عصبانیت و غیره یا خاطرات و تخیلی باشد که هنوز درون فرد است. انسانها با کارکردن روی غائله ناتمام می توانند گشتالت مورد نظر را کامل کنند. پس از تکمیل گشتالت، اشتغال ذهنی با گذشته خاتمه می یابد.
در روانشناسی وجود گرایی تاکید بر آنست که فرد در زمان حال چه تجربه ای دارد ، در حالیکه در گشتالت درمانی ، ضمن پذیرش اهمیت تجربه ، تاکید بر آنست که فرد در زمان حال هستیش را چگونه درک می کند . تاکید بر ارگانیزم به مثابه یک کل و همینطور تاکید بر ارتباط ارگانیزم با محیط و فرآیند تجربه خود از مفاهیم اساسی تفکر گشتالتی و مکتب اصالت وجود است . وجودگرایان بر تجربه بی واسطه وجود ، وجد و رنج و رابطه با دیگران تمرکز می کنند . مفهوم وجودگرایانه اصالت تا حدودی شبیه مفهوم گشتالتی آگاهی است زیرا در هر دو بحث ، ارزیابی و درک صادقانه خویش مطرح است . تاکید وجودگرایانه بر مسئولیت پذیری فرد در قبال اعمال ، احساسات و افکارش با گشتالت درمانی هماهنگی داشت . وجودگرایی مثل گشتالت درمانی روی زمان حال متمرکز بود تا روی گذشته یا آینده .
هایدگر از جمله وجود گرایانی است که بر گشتالت درمانی تأثیر گذاشته است. هایدگر عنوان می کند که ما در این دنیا افکنده شده ایم و نباید خود را مجزا بدانیم. جهان بدون خود وجود ندارد. این مفهوم نزدیک مفهوم کل نگری گشتالت می باشد که فرد و محیط آن یک کل هستند. کیرکگارد پدربزرگ وجود گرایی عنوان می کند که اضطراب و تردید برای انسان شدن ضروری است. این مفهوم مشابه نظر گشتالت درمانی برای رشد فرد می باشد، برای اینکه فرد رشد کند لازم است تنشهای حاصل از نیازهای شخصی وی تا اندازه ای در او وجود داشته باشد. لازم است تا حدودی احساس ناکامی را تجربه کند و برای رفع این تنش یا در جهت ارضای این نیازها به کوشش و فعالیت بپردازد. مارتین بابر یکی دیگر از وجود گرایانی است که بر گشتالت درمانی تأثیر گذار بوده است. او گفت ما انسانها در حالتی بینابین زندگی می کنیم. یعنی هرگز فقط من وجود ندارد بلکه همیشه دیگری هم وجود دارد. من کسی که عامل است بسته به اینکه آیا دیگری آن یا تو است تغییر می کند. این مفهوم در گشتالت درمانی درباره رابطه درمانگر- مراجع مطرح می شود. رابطه من / تو رابطه کاملاً دو جانبه است، رابطه ای گفت و شنودی، متمرکز بر زمان حال و به دور از قضاوت می باشد.
گودمن و لندر نیز مفهومی را مطرح کردند که در فرایند درمان گشتالتی نقش دارد. رهاسازی طرز فکر (Unfloding) به این معنی است که بیمار وادار می شود که واقعاً بفهمد چگونه احساس می کند و یک موقعیت را تفسیر می کند و واکنش هایش را به موقعیت بهتر درک می کند و از طریق این شناخت فرد گزینه های دیگری را برای تغییر رفتاری انتخاب می کند.
در نهایت لورا پوسنر پرلز، نقش مهمی در رواندرمانی گشتالت داشت. او را یکی از بنیانگذاران گشتالت درمانی می دانند. او در سال 1930 با فریتز پرلز ازدواج کرد. لورا تحت تأثیر افکار ورتهایمر و وجودگرایانی چون پاول تیلیچ و مارتین بابر بود. لورا نه تنها در انتشار نخستن کتاب پرلز به نام ایگو، گرسنگی و پرخاشگری به شوهرش کمک کرد بلکه در مجموعه بحث هایی که زمینه ساز انتشار کتاب دومش به نام گشتالت درمانی شدند نیز مشارکت داشت.
آنچه به نام گشتالتدرمانی معروف شده است، سازماندهی جدیدی است از افکاری که از دورانهای گذشته در زمینههای مختلف وجود داشته است. گرچه فریتز پرلز[1] به منزلهی موسس و نشردهندهی مکتب گشتالتدرمانی شناخته شده است، ولی خود او ظاهرا به این قضاوت اعتراض دارد و میگوید: "اغلب مرا موسس و به وجودآورندهی گشتالتدرمانی نامیدهاند. این قضاوت بیمعنی است. اگر مرا یابندهی گشتالتدرمانی بنامند و یا کسی بدانند که آن را دومرتبه بازیافته است، صحیحتر خواهد بود. گشتالت، به قدمت و پیری جهان است."[2]
مفاهیم اساسی گشتالتدرمانی
1. نظریهی شخصیت پرلز، انسان را موجودی وحدتیافته، خودنظم، کلنگر، وابسته به محیط و تجربهگر میانگارد که شخصیتی با ابعاد اجتماعی، روانی – جسمانی و روحی دارد. این سه بعد، به هنگام تولد، بهطور بالقوه در فرد وجود دارند و در امتداد یک پیوستار قرار میگیرند.
مرحلهی اجتماعی، که به فاصلهی بسیار کمی پس از تولد آغاز میشود، به وسیله آگاهی و توجه به دیگران خصوصا به والدین، مشخص میشود. البته جنبه جسمانی نیز در این مرحله وجود دارد ولی بدون آگاهی و شعور انجام میپذیرد. در خلال مدت زمانی که تعامل با دیگران ضرورت مییابد و مرحلهی اجتماعی نامیده میشود، کودک به ارتباط با دیگران اقدام میکند. سطح اول بدان دلیل مرحلهی اجتماعی نامیده میشود که در آن به ارتباط با دیگران شدیدا احساس نیاز میشود. در این مرحله، دیگران باید به منزله منبع و مرجع مورد استفاده قرار گیرند.
مرحلهی بعدی، یعنی مرحلهی جسمانی – روانی، به وسیله آگاهی فرد از خصوصیات شخصی خودش مشخص میشود. در این مرحله، کودک به عوامل جهان خارج با معیارهای گستردهتر روانی پاسخ میدهد و این پاسخ با آگاهی و وجه تمایز بیشتری همراه است. در خلال این مرحله است که اکثریت مردم اوقات زیادی از زندگیشان را به مفهومسازی و ایجاد ارتباط با عوامل مادی و مکانیکی سپری میکنند.
در آخرین مرحلهی آگاهی، انسان از وجود مادیش فراتر رفته، هستی خویش را به طریق دیگری تجربه میکند و آگاهیش تغییر مییابد. برای مثال، از حالت احساس حسی به آن چیزی که احساس ماوراء حسی نامیده میشود، تغییر جهت میدهد. مرحله سوم دارای منبع درونی و قائم به ذات است و پس از تشکیل، به صورت ارتباطی با اولوهیت درمیآید.
در نظریهی شخصیت از دیدگاه گشتالتی، گفته میشود که آدمی به دلیل کوشش و تقلای مداوم خود در جهت تعادل حیاتی، انگیخته میشود. اینگونه تلاش و کوشش برای ایجاد تعادل حیاتی، دارای اساس و پایه غریزی است و معنی آن این است که این تعادل و توازن در نتیجهی نواخت طبیعی و خودگردان موجود زنده یا جاندار – در بین حالتهای تعادل و عدم تعادل یا توازن – به جریان افتد. اصل تعادل حیاتی، موجب پیدایی ساخت ادراکهای فرد و به نظم درآوردن این ادراکها میگردد. این ادراکها نیز به نوبه خود به صورت تجربهی اصلی ادراک شکل در مقابل یک زمینه، سازمان داده میشوند. وقتی شخص یک نیاز مثل گرسنگی یا تشنگی را احساس میکند، گفته میشود که جاندار در حالت عدم موازنه قرار گرفته است. ضمنا همگامی تعادل و توازن مجدد برقرار میشود که شخص بتواند چیزی را از محیط جذب کرده و نیاز خود را برآورده سازد. پس از آنکه جاندار در حالت موازنه یا تعادل قرار گرفت، پیشنما برای ظهور یک شکل در آگاهی او، صاف و روشن و به عبارت دیگر، آماده خواهد شد. بدین ترتیب، شخص در حالت نسبتا ثابت جریانی قرار میگیرد که طی آن، یک شکل در زمینه ظاهر میشود، راهی نیز برای ارضای نیاز انتخاب میگردد، شکل از زمینه دور میشود و مجددا یک شکل در زمینه ظاهر میشود. برای توصیف نظریهی گشتالت در زمینه شخصیت، باید هم با اصل تعادل حیاتی و هم با اصل کلنگری آشنا باشیم. در توضیح اصل کلنگری باید گفت: در این اصل، دو نوع رابطه تعریف میشود. در اولین رابطه که اصطلاحا به آن ماهیت کلنگر آدمی گفته میشود، این اعتقاد وجود دارد که بدن و روح آدمی، نوعی ذات وابسته به هم و غیرقابل تفکیک را تشکیل میدهند. معنی این جمله آن است که آدمی موجودی اصطلاحا یکیشده و کل است و شامل کلیت روانی و جسمانی میباشد.
دومین رابطه، اصل کلنگر است که انسان و محیط او، تشکیل نوعی وحدت ارگانیسمی – محیطی را می دهند؛ یعنی آدمی و محیط او به هم بسته میباشند.
2. ماهیت انسان
پرلز، معتقد بود که هر شخصی استعداد آن را دارد که آزادانه انتخاب کند و مسئول رفتار خود باشد. خودشکوفایی دیدگاه خوشبینانه پرلز در مورد انسان بر این فرضیه او استوار است که همه موجودات زنده ذاتا به سوی خودشکوفایی کشیده میشوند. البته او این کار را به عنوان فرایندی ناتمام مینگرد: ما بهطور دائم در حال شدن هستیم، ما هرگز بهطور کامل "شکوفا نمیشویم". این تمایل به خودشکوفایی فطری، انگیزش برای کلیه رفتارهای انسان است.
خودگردانی هر ارگانیسمی سعی دارد که به وسیله کامرواسازی یا حذف نیازهای به وجود آمده که تعادل فرد را به هم زدهاند، به تعادل حیاتی دست یابد. آنها به این فرایند تعادل حیاتی "خودگردانی ارگانیسمی" نام نهادهاند. زمانی که ارگانیسم نوعی درد را تجربه میکند(عدم تعادل)، او میتواند خودگردانی را از طریق تخلیه تنش به وسیله تجربه هیجانی شدید یا برآوردن آن نیاز انجام دهد.
آگاهی
آگاهی، کلید گشتالتدرمانی است. تمام این رویکرد براساس کمیت آگاهی مراجع است. اجتناب از آگاهی، مشکل را تشدید میکند؛ زیرا به جای هدایت انرژی به سوی برآوردن نیاز، این انرژی صرف بازداشتن نیاز یا هیجانی میشود که نیاز را اعلان کرده و خبر داده است.
پرلز، بیشتر به عمل و تجربه علاقهمند بود تا به فلسفه. او به اهمیت فلسفه گشتالتدرمانی پیبرد، اما در امور به وجود آوردن یک فلسفه منظم گشتالتدرمانی مردد بود. با این حال، این فلسفهها روشن باشند یا پنهان، فرضیاتی در مورد ماهیت انسان و تجربه در گشتالتدرمانی وجود دارد. چندین فرضیهی اصلی در مورد ماهیت انسان وجود دارد که اساس گشتالتدرمانی را تشکیل میدهند:
· انسان، یک کل است شامل جسم، هیجانات، افکار، احساسات و ادراکات که همه اینها در ارتباط با یکدیگر عمل میکنند.
· انسان، بخشی از محیطش است و نمیتواند بدون آن درک شود.
· انسان، موجودی فعال است نه موجودی واکنشی. او پاسخهای خود را به محرکهای برونی و درونی تعیین میکند.
· انسان، قادر است از احساسات، افکار، هیجانات و ادراکات خود آگاه شود.
· انسان، از طریق آگاهی قادر به انتخاب بوده و بنابراین مسئول رفتار آشکار و نهان خود است.
3. مفهوم اضطراب
اضطراب، فاصله و شکاف میان حال و آینده است. انسان بدان دلیل مضطرب میشود که وضعیت موجود را رها کرده و دربارهی آینده و نقشهای احتمالی که ایفا خواهد کرد، به تفکر میپردازد. دلهره و مشغولیت در زمینه فعالیتهای آینده باعث "ترس صحنهای" میشود. ترس صحنهای، از توقع و انتظار فرد از اتفاقات بد و ناگوار در رفتار و نقشهای آیندهی او به وجود میآید. فرد با تشخیص اینکه این اضطراب از چه منبعی حاصل میشود، باید به خود آید و در زمان حال زندگی کند. اگر فرد در زمان حال به سر برد، مضطرب نخواهد شد؛ زیرا هیجان و تحریک به فوریت در فعالیت خودبهخودی او جریان یافته و خلاق و مبدع میشود.
نوروز[9]، توقف و یا رکود رشد است. واکنش فرد رواننژند، به جای آنکه تعامل با محیط و جذب آن باشد، کنترل محیط و ایفای نقشهای معین است. انرژی، به جای آنکه صرف رشد و تکامل شود، مصروف ایفای نقش میشود.
خودنظمی فرد رواننژند به طریق متعددی سد میشود و نیروهای مشخص نمیتوانند بر تماس ارگانیسمی با محیط تأثیر کاملی داشته باشند. این نوع ممانعتها سه نوع هستند: یکی آنکه در فرد رواننژند تماس ادراکی ضعیفی با دنیای خارج و با خود بدن وجود دارد. دیگر آنکه ابراز آشکار نیازها سد میشود. سوم آنکه سرکوبی، از شکلبندی هیئتهای خوب جلوگیری میکند.
افسردگی درمانگران غیرگشتالتی، افسردگی را یک تشخیص مجزا در نظر میگیرند ولی گشتالتدرمانگرها میگویند میزان افسردگی در طول جلسه درمان نوسان دارد. چون در گشتالتدرمانی، رفتارها به صورت لحظهای تغییر میکنند، روش ثابت و معینی برای رفع افسردگی مطرح نمیشود.
روانتنی کاذب
گشتالتدرمانگرها، گاهی افرادی را درمان میکنند که بخشی از مشکلشان یا کل آن فیزیولوژیک است. گشتالتدرمانگرها نسبت به فرایندهای فیزیولوژیک حساسیت و توجه خاصی دارند.
درمان کوتاهمدت هماکنون رواندرمانی انفرادی گشتالتی کوتاهمدت یا دارای محدودیت زمانی وجود ندارد. گشتالتدرمانگرها معمولا بیماران را هفتهای یک جلسه و آنهایی را که مشکل شدیدتری دارند، هفتهای چند جلسه میبینند. برگزاری جلسات به فاصلهای بیش از یک هفته این خطر را به دنبال دارد که بیماران از محتوای جلسات فایدهای نبرند. اگر هم جلسات در فواصل خیلی کوتاه برگزار شوند، احتمالا بیماران به درمانگر وابسته شده و فرصت کافی برای لحاظ کردن محتوای جلسات در زندگی خود را نداشته باشند.
گشتالتدرمانی یا تمرکزدرمانی معمولا گشتالتدرمانی به تمرکزدرمانی نیز معروف است. زیرا هدفش آن است که به فرد کمک کند تا به تجربهاش از طریق آگاهیش بیفزاید و تجارب و تلاشهای ناکامکنندهای که این آگاهی را سد و متوقف میکنند، واقف شود. جنبه دیگر تمرکز آن است که فرد روابط بین شکل و زمینه را توسعه میدهد، بهطوری که بتواند توجه کاملش را به شکل یا هیئت اصلی معطوف دارد و هر چیز دیگری را در زمینه رها کند. در شیوه درمان گشتالتی، با آوردن رفتارهای اجتنابی به آگاهی، سعی میشود حالت عدم تعادل به تعادل برگردانده شود. هدف آن است که فرد هر چه بیشتر با محیط خود در تماس و تعامل طبیعی قرار گیرد، از عواطف و تحریکهای ناخواسته خویش آگاهی یابد، با خود و با محیط واقعی کاملا در تماس قرار گیرد و کلیت ارگانیزم او حفظ شود. اساس درمان گشتالتی توجه به زمان و موقعیت موجود و کسب حداکثر آگاهی است. در سایه وجود آگاهی، فرد میتواند براساس اصل سالم گشتالت عمل کند، یعنی مهمترین موقعیت یا کار ناتمام را تشخیص دهد و با آن برخورد اصلاحی داشته باشد. موقعیت ناتمام یا کار و امر ناتمام، همان نیازهای ارضانشدهای هستند که گشتالتهای ناقص را تشکیل میدهند. موقعیتها و امور ناتمام معمولا نیرو و فشار زیادی وارد آورده و رفتار خود را شدیدا تحتتاثیر قرار میدهند.
--------------------------------------------------------------------------------
1. میزیاک هنریک، سکستون ویرجینیا استاوت؛ تاریخچه و مکاتب روانشناسی، احمد رضوانی، انتشارات آستان قدس رضوی، 1376، چاپ دوم، ص 528 ،533.
2. شولتز، دوان پی، شولتز سیدنی الن؛ تاریخ روانشناسی نوین، علی اکبر سیف و همکاران، تهران، انتشارات آگاه، 1384، چاپ چهارم، ص 403 ، 400 ،429.
3. هیلگارد ارنست، باور گوردن؛ نظریههای یادگیری، محمد نقی براهنی، تهران، نشر دانشگاهی، 1371، چاپ دوم، ص 385 ، 381.